۱۰شهریور
شهید محسن احمد زاده
نانوایی محل بسته بود و برای خرید نان باید مسافت زیادی را طی می کردیم. به محسن که تازه از راه رسیده بود، گفتم« مادر جان! نانوایی بسته بود؛ می ری یه جای دیگه چند تا نون بگیری؟»
گفت« بله، چرا که نه؟» بعد موتورش را گذاشت داخل حیاط و کیسه را از من گرفت.
پرسیدم :« چرا با موتور نمی ری؟» گفت:« پیاده می رم. موتور مال خودم نیست؛ بیت الماله».
«کتاب فرهنگنامه شهدای سمنان، ج1، ص172»
حدود سال1354بود که مشغول تمرین بودیم که ابراهیم وارد سالن شد و یکی از دوستان هم بعد از او وارد سالن شد و بی مقدمه گفت: داداش ابراهیم، تیپ و هیکلت خیلی جالب شده. وقتی داشتی تو راه می اومدی دو تا دختر پشت سرت بودن و مرتب از تو حرف می زدن